سلام آنوشای بابا از آخرین پستی که برات گذاشتم بیش از یکسال گذشته خاطرات تلخ و شیرینی تو این مدت رخ داد ولی خستگی درماندگی و بی حوصلگی مجالی برای نوشتن نذاشت از بهترین خاطرات این یکسال ،تولد داداش ارشیا ، ازدواج خاله مرضیه و تولد هیراد و. اما چیزی که بابا رو از بین برد و داغدارش کرد مرگ بابا عزیزالله بود اتفاقی ناگوار در لحظه رمقی برای من نذاشت و حسرتی که تا عمر داریم بر دلهایمان جاری خواهد ساخت دخترکم به قول قیصر امین پور"و چه زود دیر میشود " ما که قدر
سلام نفس بابا امروز وارد چهارمین سال زندگی مشترک منو مامان شدیم،روزهای سخت و بدی رو پشت سر گذاشتیم روزهای بدتری هم در راه هست ولی چه میشود کرد باید شهامت و شجاعت داشت باید با زندگی جنگید باهمه ی خوب و بدش زندگی اینطور معنا پیدا میکند . روزگار خوشی ندارم حالم اصلا خوب نیست غمگینم ،ناراحتم،خسته ام، بیزارم، دلشکسته ام ولی به هرحال شاید در این وانفسا مقصر خودم باشم باز هم امید دارم و پرامید ادامه میدهم چون شماهارا دارم دیشب خسته بودم عصبی بودم حرفهایی شنیدم که
درباره این سایت